پنجاه و چهارمین

ساخت وبلاگ
شانزده سالگی قسمت ششم:

از امانت دادن کتابام به دوستام بدم میومد چون عادت داشتم درس هر روز و همون 

روز بخونم ،

اعصابم خورد بود که شهلا می خواست کتاب ادبیاتمو بگیره ،

منم روز قبلش گفته بودم امروزرو ببرم پاک نویسش کنم و فردا میارم 

 فرداش که همون روز بود ،عمدا کتابم و نبرده بودم وبه شهلا گفتم :یادم رفته 

شهلا هم می گفت :پس تا در خونه تون میام می گیرمش،

معنیاشو غایب بودم ننوشتم و...

منم رو نداشتم بگم ،به من چه از یکی دیگه بگیر 

چون شهلا در کل دوست خوب و صمیمی هم برام نبود ،همیشه فقط فکر این بود ازم 

بهره ببره،و در صورت تهدید منافعش ابدا خیری به من  نمی رسوند که هیچ 

باعث بدشدنم هم می شد،

زنگ آخر زده شده بود و داشتیم می رفتیم سمت در مدرسه و بعدش هر کدوم 

سمت خونه هامون ،

از طرفی داشتم می پاییدم که ببینم خبری از سهراب هست یا نه 

از طرف دیگه فکرم پیش  فرارو پیچوندن شهلا برا امانت ندادن کتاب ادبیاتم بودم ،

بهناز که تا حدودی صمیمی تر بودم باهاش از احساسم نسبت به شهلا خبر داشت 

و با لبخند تمسخر آمیزی نگام می کرد ،

تو رو دربایستی مونده بودم و نمی تونستم اعتراضی به شهلا کنم که

تا خونمون نیاد،

ولی سهراب چی ؟ اگه اومده باشه دم در مدرسه مطمینا پیش شهلا نمی تونست بیاد سمتم ،

شهلا همش حرف می زد و من اطراف و میپاییدم 

ولی گویا اصلا خبری از سهراب نبود 

عصبانیت و ناراحتیم در هم ادغام شده بود و حسابی کلافه بودم و حرفای شهلا رو فقط مثل صدا می شنیدم و 

اصلا نمی فهمیدم چی می گه ،

شهلا گویا آخرین حرفش و تکرار کرد و گفت :با توام ها نازلی 

گفتم :متوجه نشدم چی گفتی ؟

شهلا گفت :بههه ،گفتم :عربی چی شد اون روز درس داد ،

گفتم :آره قواعد و گفت ،

شهلا گفت :اون کتابت بودا می گفتی قواعد و خیلی خوب شرح داده اونم بده ببرم بخونم 

ناچار گفتم :باشه 

به کوچه ی یا سمن که رسیدیم تپش قلبم بالا رفت ،

سهراب تا حالاش نبود ،شاید اینجا منتظرم باشه ولی باز خبری ازش نبود 

نگرانش شدم ،ترس برم داشت و یک عالمه فکر از سرم گذشت ،

نکنه بی خیالم شده نکنه با یکی دیگه هم دوسته نکنه الآن رفته سراغ اون 

کاش شهلا پیشم نبود ،اون موقع از باجه ی تلفن زنگ می زدم پی گیرش می شدم 

اما شهلا مثل بختک افتاده بود پهلومو دست بردار نبود

هم می خواست کتابامو به تاراج ببره هم مانع خلوتم با افکارمو با سهرابم بود ،

بالاخره رسیدیم خونه ،هرچی گفتم بیا تو شهلا گفت :نه همینجا تو حیاط منتظر میشم ،

رفتم خونه و کتابایی که می خواستو برداشتم ،

بعد سلام و احوالپرسی با مامان ،گفتم مامان من برم پایین این کتابارو بدم شهلا 

مامان گفت :بازم اون دختره مزاحم ازت کتاب می خواد 

گفتم !خوب چی کار کنم تا دم در خونه اومده ،

مامان گفت :پر رو عه دیگه 

داداشم اومد گفت :آبجی برام چی خریدی ،

یه جرقه تو مغزم زده شدو گفتم !وااای می خواستم برات قاقالی لی بخرما دوستم پهلوم اومد یادم رفت 

گفتم :مامان میشه برم برا مهدی خوراکی بخرم ،مامان مکثی کردو گفت :چی بگم والله حالا خیلی واجب ؟

مهدی بالا پایین پرید و گفت :مامان مامان بذار بره دیگه 

مامان در حالی که می رفت سمت  کیفش  گفت :نازلی بهت پول می دم ماکارونی هم بخر ،

خوشحال شدم ،

پله ها رو رفتم پایین رفتم ،

 داداشمم پهلوم اومد 

رفتم حیاط کتابارو دادم به شهلا 

شهلارو که رفتم دم در حیاط بدرقه کنم، داداشمم گفت :پس تو چراباهاش  نمی ری نازلی ....

دیدم الآنس که لوم بده که قرار برم براش قاقا لی لی  بخرم و باز شهلا از قبل خواسته 

می گه !چه خوب پس نازلی بیا باهم بریم ،

چاره ای جز این ندیدم که برا مهدی بزرگی کنم 

بازوشو با عصبانیت گرفتم و سرش داد زدم 

بچه کی گفته  با این لباس بیای حیاط مگه نمی بینی هوا سرده ؟

شهلا خداحافظ من این و ببرم خونه تا سرما نخورده 

و فوری در و بستم بدون اینکه شهلا رو درست حسابی بدرقه کرده باشم 

هنوز رفتارم با مهدی عصبانی بود و 

کشون کشون می بردمش سمت خونه 

وقتی به خودم اومدم و وقتی یادم افتاد که دیگه شهلا نیست ولزومی به نقش بازی کردن برا کسی نیست که 

دیدم چونه ی مهدی لرزید و شوکه شده و الآنس که گریه کنه 

هم دلم براش سوخت هم فکر کردم اگه گریه اش شروع شه دیگه هیچ جوره 

نمیشه ساکتش کرد 

اون موقعس که باید درست تا دم در هال طبقه ی دوم باهاش برم و 

مهدی رو گریون گریون تحویل مامان بدم و شاید مادرم بگه 

بچه رو خودت به گریه انداختی من دستم بنده خودت آرومش کن و دیگه 

باباهم ممکنه بیادو قرار میشه من بمونم خونه مهدی رو آروم کنم و خرید قاقا لی لی و ماکارونی در صورت حضور بابا از من سلب میشه و محول میشه به بابا  ،خلاصه خر بیارو باقالی پر کن 

اگه اونجوری بشه دیگه نمی تونم برم از باجه ی تلفن به سهراب زنگ بزنم ،

همه ی این فکرا در عرض یه لحظه به شکل خام از سرم گذشت وقتی دیدم چونه ی 

مهدی لرزیدو الآنس که گریه کنه ،

برا اینکه بخندونمش جلوش زانو زدم و گفتم :داداشی چی چی برات بخرم تا آشتی کنی ؟

لباش و تو هم جمع کردو گفت :هیچی من باهات قهرم 

گفتم اگه ماژیک فوسفریمو بدم بهت برام نقاشی بکشی آشتی می کنی 

خندیدو گفت آره آره 

ماژیکمو از کیفم در آوردم و دادم دست مهدی گفتم :بدو برو خونه 

تا من بیام یه نقاشی خوشگل برام بکش خوب ؟

مهدی خندیدو گفت :باشه 

دستمو جلوش گرفتمو گفتم :آشتی 

جواب داد :آشتی و تند و سریع دویید سمت خونه 

از حالت زانو زده  بلند شدم و با لبخند رفتنشو نگاه کردم،

یه نفس عمیق کشیدم که آخیش از یه مخمصه بزرگ نجات پیدا کردم ،

حالا فکر این بودم که آیا شهلا به حد کافی دور شده یا نه 

ولی حقیقتش فرصت زیادی نداشتم چون هر آن ممکن بود بابا بیاد و همه نقشه هام 

نقش بر آب شه ،

خونه ی ما دونبش بود و دو طبقه ،

محل زندگیمون طبقه ی دوم بود یعنی آشپزخونه و محل سرو ناهاروشام و...ولی اتاق خواب  مامان بابام طبقه ی پایین همینطور پذیرایی و مبلا طبقه ی پایین بودو در پذیرایی بسته و زمستونا بخاریش خاموش بود 

هر موقع قرار میشد مهمون بیاد اون موقع از یه روز قبل بخاری پذیرایی تو طبقه ی پایین رو روشن می کردیم که تا مهمونا بیان اتاق گرم شه ،

اتاق من و نازلی طبقه ی بالا و مشترک بود ولی مهدی کوچولو یه اتاق کوچولو داشت و تنها می خوابید 

تقریبا از نه ماهگی اونجا اتاقش بود و اوایل تا حدود یک و نیم سالگی مامان بابا 

تو هال بغل اتاق مهدی می خوابیدن تا اگه گریه کرد 

زودی برن سراغش 

ولی کم کم که بزرگتر شد به تنهایی عادت کرد و به قول بابا دیگه مرد شد ،

اما اون موقع هم با وجود اینکه چهار سالش  بود بعضی شبا با گریه از خواب بیدار می شدو 

می دویید میومد اتاق ما 

و شب و تو بغل من می خوابید 

خواهر بزرگترش بودم ولی یه جورایی حکم مادر دوم وهم براش داشتم ،و وابستگی زیادی به من داشت ،

بعضی شبا هم که تا صبح بیدار می موندم و تو هال درس می خوندم 

جاشو مینداخت تو هال و کنار من می خوابید 

می گفتم :بچه تو روشنایی ناراحت می شی 

می گفت :نه 

برای همین از لوازم پزشکی فروشی براش چشم بند خریده بودم تا شبهایی که من درس می خوندم و بیدار میموندم  بزنه چشمش 

از اون ور خواهرمم حسودی کرده بود 

که وقتی تو چراغ هال و روشن می کنی روشنایی میاد تو اتاق 

و منم چشام اذیت میشه 

برای همین واسه  خواهرمم چشم بند خریدم .

همه ی این توضیحات بماند .

و اما اون لحظه 

رفتم خونه و از دری که از تو خونه به بیرون باز مشد  از خونه درومدم

تا یه وقت اگه بابا اومد با بابا برخورد نکنم و همینطور حسابی با شهلا فاصله داشته باشم 

چون بابا هیچ وقت از در خونه رفت آمد نمی کردو همیشه از در حیاط میومد .

به بهانه ی خرید قاقالی لی برای مهدی و با نیت زنگ زدن به سهراب از باجه ی تلفن 

از خونه زدم بیرون .

پ ن :داستان بود نه واقعیت ادامه اشو بعدا می نویسم

پنجاه و سومین...
ما را در سایت پنجاه و سومین دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : uglyworld93 بازدید : 153 تاريخ : پنجشنبه 26 بهمن 1396 ساعت: 4:12