هفتادو نهمین

ساخت وبلاگ
داستانی به عنوان شانزده سالگی تو این وبلاگ می نوشتم

که دیگه اون ذوق اولیه رو برا نوشتنش ندارم

از همون اولشم چون تحت تاثیر یه خواب زیادی فکرمو مشغول کرده بود

و همش خوشم میومد به اون خوابه تو ذهنم بالو پر بدم

نوشتمش تا از فکرش خلاص شم

داستان تو ذهنم به انواعو و اقسام حالات تموم شد و من هم از فکرش رها شدم

اما تو نوشته به آخر نرسوندم

و دیگه فعلا قصدشم ندارم به آخر برسونم

دیگه همین دیگه

داستان و برچسب زدم

تا یه جا و منسجم باشه

هر چند حتی خودمم دلم نمی خواد اون چرندیاتو بخونم

خلاصه اینکه قبلا تو قسمت درباره ی وبلاگ راجع به این داستان اینارو بلغور کرده بودم:

داستانی دنباله دار به اسم شانزده سالگی می نویسم

داستانی که زاده ی یک خواب بود ،
زاده ی یک حسرت ،
زاده ی فرصتهای باخته ی برنگشته ام
زاده ی در برابر آینده بودنم ،
چه آینده ای؟ اینکه دیدم هر دختری در اون سنین دوست پسر داشت
حالا ازدواج کرده و بچه دار  و خوشبخت ،
ولی من که اون روزها خوشبختی رو در گرو متانت و سربه زیری و خوب درس خواندن
می دیدم ،حالا با بیست و نه سال سن مطلقه و تنهام
و حالا هم دیگه نمی تونم با پسری دوست شم چون مطلقه ام و هیچ پسری
عاشق زن مطلقه نمی شه و فقط فکرش سؤاستفاده اس و بس
خلاصه دلم می خواست با این اندیشه ی حالام  چهارده سالم بود
و این شد که این خواب و دیدم
اونقدر خوشم اومد که هر شب مدام به اون خواب فکر می کنم
و مدام کشش می دم و این ورو اون ور می برمش
خلاصه در حقیقت که زندگی  برام  وجود نداره، الکی خودم و به خواب می زنم
چشمهامو می بندم و اون خیال رو زندگی می کنم ،
و اینه که یعنی من افسردم ،که افسرده بودنمم
مهمم نیست ،
مهم نیست داستانم و کسی نپسنده ولی من در تنهاییم با این داستان عشقو زندگی می کنم ...
دوست دارم آخرش خوش باشه
دوست دارم آخرش وصل باشه
دوست دارم مردش مرد باشه 

دوست دارم اون خیال  قشنگ باشه
نه تلخ مثل زندگیم ...
مجبورم به نوشتنش تا خیالش راحتم بذاره و دیوونه نشم
یهو اون خیال زنده جلو چشمم سبز  نشه
و اسکیزوفرنی نشم
بدونم تو گوشه ای ثبت و موندگار شده تا از دستش راحت شم
..
اگر پسندیده نشد  مهم نیست
این فقط حسرتی که به هنر بدل شده
همین .

پنجاه و سومین...
ما را در سایت پنجاه و سومین دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : uglyworld93 بازدید : 124 تاريخ : پنجشنبه 23 خرداد 1398 ساعت: 1:28