پنجاه و پنجمین

ساخت وبلاگ
شانزده سالگی :قسمت هفتم

به باجه ی تلفن که رسیدم حسابی دورو برو کنترل کردم تا ،کسی نباشه .

به سهراب زنگ زدم 

خیلی صبر کردم جواب نداد 

قطع کردم و دوباره تماس گرفتم 

بالاخره جواب داد:

-بله ؟

-الو سهراب منم ،

-نازلی از کجا داری زنگ می زنی 

-از بیرون نگرانت شدم 

-دانشگاهم الآنم سر کلاس بودم زنگ زدی اومدم بیرون ،نازلی برو دیگه دوست ندارم بیرون وایسی از باجه ی تلفن حرف بزنی 

-ولی سهراب من نگران شدم ،فردا چی فردا هم نمیای ؟

-فردا هم از صبح تا چهار بعد از ظهر کلاس دارم 

کلا برنامه ام سه شنبه چهارشنبه ها شلوغ 

پنج شنبه میام میبینمت.کمی مکث کردو ادامه داد :اینجوری نمی شه  حتما باید برات یه گوشی بخرم تا هم من ازت بی خبرنمونم هم تو از من ،امتحاناتم که نزدیکه بی خبری بدتر اذیتمون می کنه ،نمیشه درسم بی خیال شدو از خونه زد بیرون

-نه سهراب من موبایل و کجا نگه دارم 

-یه جوری قایمش می کنی خوب، از این بی خبری که بهتره ،و ادامه  داد: خوب حالا 

برو ،گفتم که خوشم نمیاد بیرون از باجه ی تلفن حرف بزنی ،

-چرا مگه چه اشکالی داره ؟

-واااای نازلی ،هیچ اشکالی نداره فقط من خوشم نمیاد حالا اگه برات اهمیت دارم 

به خواستم اهمیت بده ،همونجورکه  من به خواسته ی تو اهمیت می دم،

-مگه تو به کدوم خواست من اهمیت دادی ؟

-امروز صبح کی بود سر جریان کاپیشن قهر کرد ؟

-کاپیشن !

-بله عصبانی شدی رفتی کاپیشنم افتاد تو باغچه ؟

-سهراب تو هنوز به خاطر اون موضوع ازم دلگیری ؟

-نه عزیزم از خودم دلگیرم که به خواست تو اهمیت ندادم ،

-سهراب خواست من و تو، همتراز نیست که ،

-از نظر تو نیست ،ولی دختر جوونی که داره از باجه ی تلفن با یکی صحبت می کنه 

اونم یه صحبت طولانی نظر خیلیا رو جلب می کنه ،تو پسرارو نمیشناسی فوری فکر می کنن تو دختر  ،تو دختر ....چه طور بگم ....

کمی عصبانی گفتم :نمی خواد بگی ،خودم فهمیدم ،

-نازلی ،جان من ناراحت نباش منظوری نداشتم بذار قشنگ خداحافظی کنیم ،حالا دوروزم باز از هم بی خبریم بذار از هم دلخور نباشیم خوب ؟

-باشه ،خداحافظ

-خداحافظ.

گوشی رو قطع کردم ،با اینکه شاید دلیلی نداشت دلم گرفت ،

همینجوری که می رفتم سمت سوپر مارکتی

حجم وسیعی از انرژی منفی که از سهراب گرفته بودم با خودم می بردم ،انگار اصلا خوشحال نشد من زنگ زدم ،انگار مثل من عاشق نیست ،انگار یکیم مثل خیلیای دیگه 

انگار براش خاص نیستم ،

نکنه داره بازیم می ده ؟

بعد خریدسفارشات با همین افکار پریشام  برگشتم خونه ،

درسام زیاد بود و فکر سهراب زندگی برام نذاشته بود 

فکر کردم معلوم نیست سهراب ارزش این همه داغونی و فکر کردن  و  داره یا نه؟

بعدش سعی کردم فکرمو  درگیر سهراب نکنم ته دلم ازش دلخور بودم اما حقیقتش دلیل 

قانع کننده ای نمی دیدم ،شایدم دلیلی بود ،مثلا،اینکه سهراب به من اعتماد نداشت 

یا منو دختری می دید که راحت میشه گولش زد ،تصمیم گرفتم 

دیگه پی گیرش نشم دیگه به دست و پاش نپیچم، دور باشم 

جوری باشم که اون دنبالم بدوه نه من دنبال اون ،

و دست آخر بی خیالش شدم و با دقت و تمرکز مشغول درس خوندن شدم .

پ ن :داستان بود نه واقعیت ادامه اش بعدا

پنجاه و سومین...
ما را در سایت پنجاه و سومین دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : uglyworld93 بازدید : 142 تاريخ : پنجشنبه 26 بهمن 1396 ساعت: 4:12