پنجاه و ششمین

ساخت وبلاگ
شانزده سالگی قسمت هشتم

یادش به خیر ،اون روزرویایی ، دقیق یادم نیست چه تاریخی بود 

تقریبی بگم یکی از روزهای اواسط آذر سال هشتادویک بود 

و دیگه اینکه شنبه بود ،

بله شنبه بود و  بعد اون  سه شنبه بعد اون  مکالمه ی تلفنی سرد سهراب 

دیگه خبری ازش نشده بود .

سه شنبه که برای آخرین بار از باجه ی تلفن عمومی بهش زنگ زده بودم 

گفته بود :سه شنبه ها و چهارشنبه ها کلاساش زیاد ولی پنج شنبه رودیگه  گفته بود  میاد ،

اما نیومد نه صبح توکوچه ی یاسمن دیدمش نه ظهر  جلو مدرسه،

روز بعدش هم که جمعه بود و اما شنبه.

طبق روال هر روز ساعت پنج و نیم بیدار شدم 

امتحان زیست داشتم وشب قبل هم چندان زود نخوابیده بودم 

برای همون شدیدا احساس کسر خواب می کردم،

خواهرم، بعد از ظهرا بود و با آرامش تموم خواب بود چقدر بهش حسودیم شد ..

صدای نم نم بارون میومد بلند شدم و رفتم هال از پنجره به بیرون خیره شدم 

ولی درست حسابی تشخیص ندادم داره بارون میاد یا نه 

پتومو رو دوشم انداختمو در تراس و باز کردم و تا لبه ی نرده ها رفتم 

دستمو زیر بارون گرفتم ،و قطره های بارون خورد به دستم ،

وای که چقدر هوای تمیزی بود نفس عمیقی کشیدم و کمی به اطراف خیره شدم 

رفتم تو رویا ،

حالا اینجا جای کی خالیه ؟

جای عشق ...جای سهراب مثلا من بی پتو می دوییدم توی تراس و اون پتو به دست 

می یومد و پتو رو روی دوشم می انداخت و غافلگیرم می کرد 

بغلم می کرد ...با این رویا لبخند زدم 

اما بعدش یادم افتاد ازش دلگیرم 

یادم افتاد باهاش قهرم 

سردم شد برگشتم خونه ،

صبحونه امو آماده کردم و خوردم و بعد لباسهامو پوشیدم و چتر برداشتم 

فکر کردم با وجود چتر و کلاه و کاپیشن نمی تونم چادر و جمع کنم 

برا همون بی خیال چادر شدم 

بابا هم که خواب بود ،تازه می دید هم برام مهم نبود ،جنایت که نبود تا همین پارسالش همین شکلی بودم اصلا چرا پارسال تا همین سه ماه پیش، قبل باز شدن مدرسه ها ...

کلی خودمو قانع کردم که کار نادرستی نمی کنم،خود مامان هم همیشه چادری نیست 

مخصوصا وقتایی که لباس زمستونی می پوشه ،من که دیگه بچشم جای خود داشتم ...

گذشته از نوع پوشش ،چقدر پیاده روی وقت سحر زیر بارون و چتر به دست شیرین بود 

رسیدم به کوچه ی یاسمن،کورسویی از امید هنوز در دلم روشن بود که  سهراب و خواهم دید اما  ،نه باز خبری از سهراب نشد ،

انگار دیگه نبود انگار دیگه تو زندگیم کسی نبود 

  در خیالاتم شونه بالا انداختم و گفتم :به درک 

اصلا  انگار با نبودنش حس آزادی بهم دست داده 

اصلا انگار پرو بال گرفتم ،

اصلا چه بهترکه نبود ، اون چند روزه همش خودمو در زمره ی دخترای بد کلاسمون می دیدم 

همونها که همیشه موهاشون و فرق وسط می کردن و از جلو مقنعه بیرون میذاشتن،

همونا که درسشون خیلی ضعیف بود ،

من دلم نمی خواست مثل اونا باشم برا همون به هیچکی راجع به سهراب نگفتم ،

با خودم گفتم :هه سهراب کدوم سهراب مگه سهرابی هم وجود داره ...

بعد باز جهت تسلی خودم فکر کردم چه بهتر که دیگه سهراب نیست 

لابد دلشو زدم و بی سرو صدا کنار کشیده 

کور خونده من دنبالش نمی رم کتابفروشی و خودمو کوچیک نمی کنم 

همون یه بار که زنگ زدمو سرد جوابمو داد به حد کافی کوچیک شدم 

اصلا واسه کسی بمیر که واست تب کنه این سهراب که واسه من عطسه هم نمی کنه 

اه بی خیال و تموم ،

فکر کردم رها شدم از اون حس گناه 

از اون حس شرمنده گی که هر وقت پدر مادرم لوسم می کردن بهم دست می داد و 

ته دلم می گفتم،من لایق این همه مهر محبت شما ها نیستم ، ،

به خودم قبولوندم که نه تنها غمگین نیستم خیلیم شادم .

 رسیدم مدرسه زنگ اول امتحان زیست داشتیم و 

بچه ها هنوز معلم نیومده صندلیارو چیده بودن 

بهناز گفت :نازلی برات جا نگه داشتما باید جلوی من بشینی،

بعدش سلام دادم و نشستم جایی که بهناز گفت ،

بهناز پرسید خوب خوندی ؟

گفتم :هعی فقط بعضی جاهاشو قاطی می کنم 

این کمبود چه ویتامینی موجب کدوم بیماری میشه ها اونارو قاطی می کنم ...

بهناز گفت وای منم مثل تو ،

کتابمو درآوردم و برای چندمین بار همون مباحث و مرور کردم ،

همینجوری سرم پایین بود که 

بهناز گفت :شهلا اومد ببین کتابتو آورده !

باحرص سرمو بلند کردم و گفتم :شهلا سلام ،کتابامو آوردی ؟

شهلا گفت :سلام چه خبرته بذار از راه برسم،

گفتم مثل اینکه فردا ادبیات و عربی داریما 

اومد نشست و کیفشو باز کرد و کتاب ادبیاتمو پس داد 

بعد گفت :عربی رو هم میارم ،

گفتم :شهلا من اون کتابو خیلی دوست دارم اه ....

گفت :مگه قواعدی که خانم گفته رو ننوشتی ؟

گفتم ،:چرا ولی توضیح اون کتاب یه چیز دیگه اس و اخمام رفت تو هم ،و چندتا فحش تو دلم نثار شهلا کردم ،

بالاخره معلم اومد و زنگ اول امتحان برگزار شد 

زنگ دوم ریاضی داشتیم 

زنگ دوم که زده شد،اواخر زنگ تفریح با بهناز رفتیم حیاط تا یه هوایی بخوریم 

همینجور داشتیم تو حیاط می گشتیم که دیدم یه کتاب کمک درسی عربی از همونی که من داشتم 

کنار باغچه اس 

گفتم عه ازهمون کتاب منه 

بهناز گفت :برو ببین شایدم مال تو !

گفتم :نه بابا 

ولی محض احتیاط به سراغش رفتم و تا جلدشو باز کردم دیدم اسم من توش نوشته وای کتاب خودم بود که به چه روزی افتاده بود از دست اون شهلای بیشخصیت ...

کتابم خیس خیس بود برش داشتم و رفتم کلاس شهلا رو پیدا کردمو گفتم :

شهلا این جوری امانت نگه می دارن 

گفت :خدارو شکر پیداش کردی حالا نگاه کن ببین از صفحاتش کم نشده اگه که نه چی میشه 

کمی خیس شده خشک میشه دیگه ،

-واقعا که خیلی پررویی ،.

زنگ زده شدو همه ی بچه ها اومدنو نشستن سر جاهاشون ولی هنوز، هایو هوی و وز وز و پچ پچ صدای بچه ها در اسنای نواخته شدن زنگ کلاس تا اومدن معلم در جو کلاس حاکم بود، اون ساعت دین و زندگی داشتیم که معلممون نیومد ،

از همون روزا شد که ناظم اومد کلاسمون و گفت :بی سرو صدا وسایلتون و بردارین برین حیاط معلم تون امروز نمیاد .

رفتیم حیاط هنوز نم نمک بارون میبارید ولی خیلی شدید نبود ،

کمی که تو حیاط گشتیم بهناز گفت چه طور برگردیم کلاس 

واسه چی تو حیاط خیس بشیم

منم گفتم :موافقم این کتاب خیسم میذارم رو رادیات خشک شه 

کلاس که رفتیم دیدم شهلا و مهدیه هم اونجان 

از هردوشو چندان خوشم نمیومد به خصوص از شهلا که اون کارو با کتابم کرده بود ،

بهناز یه سر رفت بیرون و برگشت یواشکی جوری که شهلا اینا نفهمن 

گفت :بیا بریم اول هفت کلاس اونا هم خالیه 

سحر هم که دختر ساکتی بود همیشه با ما دوتا همراه بود ولی زیاد حرف نمی زد و 

مثل بهناز شیطون نبود 

رفتیم کلاس اول هفت 

ساختمون مدرسه امون قدیمی بودو گویا قبلا بیمارستان بودو ساخت آلمانیها بود 

برای همون از هر چهار طرف پنجره داشت 

در کل معماری خیلی خاصی داشت ،و حس خاصی به آدم می داد ،انگار پا گذاشته باشی در دل تاریخ ...

تا سه تایی رفتیم تو اون کلاس 

بهناز خودکارش و تو قفل درش کرد 

قفلی که نه شبیه قفل هر دری بود دو تا دایره آهنی بود که یکیش به دیوار وصل بود 

یکیش به در 

در که بسته میشد این دوتا دایره مچ می شدن 

و با این کار بهناز کسی نمی تونست در از بیرون باز کنه 

از این ابتکار بهناز خندم گرفت سحر گفت :وای این چه کاریه ناظم بیاد 

پدرمونو در میاره 

منم گفتم زودی درش میاریم بذار بمونه اینجوری هیجان انگیز انگار اتاق اختصاصیه ماست.

سحر لبخند زدو دیگه اعتراضی نکرد،

کتاب کمک آموزش عربیمو گذاشتم رو رادیات و نشستم تو چهارچوبه ی پنجره و زانو هام و بغل کردم 

بهناز پنجره رو باز کرد و بوی بارون تو کلاس پیچید 

و باز یاد سهراب ،

انگار نه انگار صبحی حسابی خودمرو قانع کرده بودم که مهم نیست که دیگه نیست 

و چه بهتر که نیست ،

هرچی که بود دلم می خواست که سهراب  بود ،دلم می خواست تموم نمیشد 

یکی از بچه های کلاس اول هفت ،تنهایی و با قیافه ی خیلی با احساس داشت 

قدم می زد 

بهنازبهش متلک انداختو گفت :اینو حس می کنه با نامزدش قدم می زنه 

و دختره لبخند زد نگاش که کردم دقیقا انگار همون حس و داشت .

 پ ن :داستان بود نه واقعیت ادامه اش بعدا

پنجاه و سومین...
ما را در سایت پنجاه و سومین دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : uglyworld93 بازدید : 123 تاريخ : پنجشنبه 26 بهمن 1396 ساعت: 4:12