پنجاهو یکمین

ساخت وبلاگ
شانزده سالگی :قسمت سوم

موهام خیس بودوحوله کوچولوی سبزم به سرم ،بلوز شلوار سبزتیریکو که 

عکس یه پیشی روبلوزش بود تنم بود

پاهامو از زیر میز کوچولوم دراز کرده بودمو پاپوشای سبز پام و تکون تکون میدادم وبا نگاه به اونا رشته ی افکارم از درس پاره میشددر حالی که  تکیه داده بودم به بخاری 

و کتاب کمک درسی ریاضی و یه دفتر چک نویس و قلم به دست 

مثلا داشتم درس می خوندم 

ولی تمام حواسم پیش سهراب بود 

دلم آروم و قرار نداشت،کاش می شد همه می رفتن بیرون 

و من زنگ می زدم به سهراب .

خواهر کوچولوم که مثل من میز کوچولوشو 

گذاشته بود روبروشو پاهاشو دراز کرده بود زیرش و داشت مشقاشو می نوشت 

هر از گاهی نیم نگاهی به من می نداخت و من هر کاری می کردم 

تقلیدشو درمیاورد 

تو این اسنا من ته خودکارمو گذاشته بودم بین دندونام و غرق رویا بودم 

که دیدم خواهر کوچولو هم عین ادای من وبا مدادش  درآورده ،

خندم گرفت از این تقلید و یاد

افکار منحرفم افتادم

فکر کردم خواهر کوچولو ی بی خبر اگه می دونست افکارم چیه 

سعی می کرد همونارم تقلید کنه ،مثلا بره با پسر کوچولوی همسایه دوست بشه 

هه

گفتم :نازیلا به چی فکر می کنی ؟

نازیلا جا خورد و گفت :فکر... ام هیچی به پاپوشات 

میشه بپوشمش ؟

اخم کردم و لبامو غنچه کردمو گفتم :آخه خواهری من این پاپوشامو دوست دارم 

گفت :فقط یه دیقه 

گفتم :باشه حالا یه دیقه بپوش بعد بیار پام کن 

و خندان پاشد اومد پاپوشامو درآورد و پوشیدوشروع کرد به قدم زدن 

که یهو داداش کوچیکه از تو آشپزخونه درومد گفت :

منم می خوام منم می خوام 

دیدم نمی شه بگم نه چون یه جنگی شروع میشه که اون سرش ناپیدا 

گفتم :باشه 

پیش خودم فکر کردم اه چه بد بچه بزرگ بودن،

غرق همین حرصا بودم که تلفن زنگ زد ،

و مامان جواب داد 

و آخ جون خاله میترا بود 

از اون دعوتهای عصری بیاین خونمون عصرونه بخوریم و ....

مامانمم که چند وقتی بود تقریبا هیچ مهمونی نرفته بود از خدا خواسته 

فوری گفت باشه الآن میایم ،

بعد خداحافطی با خاله 

گفت بچه ها پاشین بریم خونه ی خاله ،

من گفتم :نه من درس دارم 

خواهرم باز به تقلید از من گفت :منم مشق دارم 

مامان گفت :به نازلی نمی تونم چیزی بگم ولی نازیلا 

تو دیگه خودت و لوس نکن مشقاتو بردار اونجا می نویسی ،،،

خلاصه بالاخره همه رفتن و خونه خالی شد 

بابا هم بعد ناهار باز رفته بود بیرون 

....

خونه که خالی شد دل تو دلم نبود هیجان زده بودم 

از ذوق و شوق بالا پایین می پریدم 

فوری رفتم سراغ شماره ی سهراب و 

زنگ زدم بهش 

من :الو 

سهراب :سلام نازلی تویی ؟باور نمی کردم زنگ بزنی 

-اتفاقی شد شانس آوردم ،مامانم اینا همه رفتن خونه ی خاله منم موندم درس بخونم 

سهراب :الآن داری درس می خونی ؟ها ها ها

-.....

و چیزی نگفتم و سکوت کردم 

سهراب :الو 

-بله 

سهراب :ساکت شدی 

-خوب چی بگم 

سهراب :راستش خودمم هول شدم ،یه عالمه حرف داشتم باهات بزنم همه یادم رفت 

-من هیچ حرفی آماده نکرده بودم فقط می خواستم زنگ بزنم حالا که زنگ زدم موندم چی بگم 

سهراب :خوب از درسات بگو ریاضیات در چه حال 

-همون داشتم ریاضی می خوندم ولی همه حواسم پیش تو بود تو یعنی شما 

اصلا هیچی تو مغزم نمی رفت ...

سهراب :ای شیطون ها ها 

-چرا ،فکر کردن به تو یعنی شما نفس عمیقی کشیدم و گفتم من دیگه برم 

سهراب:کجا 

-خیلی استرس گرفتم نمی دونم چی بگم 

سهراب :خوب آروم باش ببین اولا من لولو خر خره نیستم که ازم بترسی 

ثانیا به من نگو شما همون تو خوبه ،و دیگه اینکه شوخی کردم گفتم ،،ای شیطون ،،

اما خانم کوچولو ریاضی درسی نیست که بخوای موقع خوندنش به من فکر کنیا 

اون وقت هیچی یاد نمی گیری که ،من خیلی ازت خوشم اومده دلم می خواد بگم خیلی خیلی عاشقت شدم ولی حالا زود ولی اونقدرا ازت خوشم اومده که ول کنت نیستم و تا آخرش به پات میمونم پس خیالت از بابت من تخت باشه ،و راحت بشین درستو بخون من زن بیسواد نمی خواما گفته باشم 

و زد زیر خنده ....

-.....سکوت 

سهراب :الو نازلی کجایی 

-همینجام 

سهراب :پس چرا باز ساکت شدی 

-گفتی من زن بی سواد نمی خوام 

سهراب :خندیدیدو ادامه داد ،،،گفتم که انگیزه بگیری به خاطر دوست داشتن و

رسیدن به من درستو بخونی 

-یعنی اگه درسمو نخونم قید منو می زنی ؟

سهراب :وای نازلی قربونت بشم این چه حرفیه ،ولی دوست دارم بهت افتخار کنم 

دوست دارم پی پیشرفت باشی نه توقف 

مگه تو اینجوری نمی خوای باشی 

-چرا می خوام پیشرفت کنم ولی چه بدونم ازاینکه شکست بخورم و تو ازم بدت بیاد ترسیدم 

سهراب :گلم ببین شکستم بخوری درجا هم بزنی دوست ندارم دست از تلاش برداری 

دوست دارم درستو بخونی ،دانشگاه بری برام مهم نیست تو آینده 

شاغل باشی یا نه ولی اگه بخوای گار گنی  من مخالفت نمی کنم ،

ببین کوچولو تو هنوز خیلی بچه ایا می دونم هنوز تو شور عاطفیت غرقی 

-.....سکوت ....مکث و....نه من بچه نیستم سهراب،یعنی آقا سهراب ...

سهراب :باشه نوجوونی نازلی جان ، منم سهرابم نه آقا سهراب 

حالا تو بگو ببینم چقدر ازم خوشت میاد 

-من چه طور بگم آخه خجالت می کشم ...

سهراب :من که خیلی ازت خوشم میاد ،دوست دارم این خوش اومدن تبدیل به عشق و دوست داشتن بشه 

شایدم شده ولی هنوز زوده قضاوت کنم که عاشقتم یا نه؟

-ولی من هستم ...

سهراب :چی هستی ؟

-ام ام ....هیچی 

سهراب :عاشق منظورته؟

-نه 

سهراب :یعنی عاشقم نیستی ؟

-نه هستم 

سهراب :ای شیطون 

و گفت وای نازلی حواسم نبود قطع کن من تماس بگیرم 

از خونتون زنگ زدی قبض تلفن زیاد میاد تو دردسر میافتی 

گفتم :باشه 

وقطع کردم .

و بالافاصله تلفن زنگ زد 

-الو 

سهراب :سلام 

-سلام 

سهراب :خوب داشتی می گفتی،که عاشقم شدی ؟

-بی خیال دیگه چرا خجالتم می دین ؟

سهراب :قربون اون خجالتت برم خوشگل خانم 

با اینجور حرفای سهراب یه بعد وجودی جدیدی از خودم رو کشف می کردم 

بعدی که حس می کردم پر از گناه ولی خیلی شیرین بود 

و من داشتم به چیزی انس می گرفتم که بعد اون بی نبودش نمیشد زندگی کرد ...

در این فکرها بودم که سهراب گفت:

باز که سکوت کردی 

-من یه جوری میشم شما اینجور حرفا می زنین 

سهراب :آه نازلی ،شاید عشق و باید از یکی همین تو سن تو پرسید 

که پر از صداقت محضی ،بی شیله پیله بی خیال غیر بی ترس پر از امید ...

-یعنی در مورد شما نباید اینجوری باشم 

سهراب :نه عزیزم اتفاقا تعریف از خود نباشه منم مثل خودتم 

منتها کمی با تجربه تر 

-یعنی قبلا با کسی بودی 

سهراب:بی خیال خانومی 

-یعنی چی ؟

سهراب :ببین من الآن با توام و خیال غیری ندارم 

ولی عاری از اشتباه هم نیستم 

هر چی که هستم در من ریا و دروغ و طمع نیست 

در گذشته هم نبود ،ولی خوب قبلا  به یه دختری اعتماد کردم 

و خیانت دیدم ،

می دونی من در حال حاضر اوضاع مالیم متوسط 

البته اینجوری نمی مونم دانشگاهم تموم شه کارخوب دستو پامی کنم 

و با کمک خدا سعی می کنم آینده ای برات بسازم که آب تو دلت تکون نخوره 

اون موقع که دو سال پیش با اون دختر دوست بودم اوضاع مالیم 

خیت خیت بود سرباز بودمو دیگه چه انتظاری میشد ازم داشت 

کل درآمدم همون حقوق چندر گاز سربازیو جیب بابام بود 

ولی خوب خانم بی وفا بود و با یه آدم پولدار ازدواج کرد 

چه می دونم اونم لابد دلایل خودشو داشته 

-بعله....

سهراب :چی شد نازلی ناراحت شدی 

-نه دیگه گذشته خوب فراموشش کنین ،فقط اون خانم چند سالش بود ؟

سهراب:کدوم خانم 

-همون که الآن گفتی ؟همون که ازدواج کرد

سهراب :یادم نیست 

-چرا اذیت می کنی سهراب اه ....

سهراب خدیدو گفت :شوخی کردم تو گفتی فراموش کن منم فراموش کردم دیگه 

خانمی ،باشه حالا عصبانی نشو جوابتو بگم هم سن خودم بود ...

-خوب پس اینطور منم دیگه چیزی راجع بهش نمی پرسم 

سهراب :می دونی نازلی ان شا ٔالله که رو سفید از آزمون عشق  تو دربیامو تو عشق اولت وتا تهش تا بی نهایت  زندگی کنی مثل من نشی 

-یعنی شما عاشق من نمیشی ؟

سهراب :چرا نشم عزیزم ،من همین حالاشم دیوونتم ولی چشم ترسیده نمی خوام زودی 

عقل از سرم بپره و با دلم پیش برم 

می خوام روزی بگم عاشقتم که بهت برسمو حرفم فقط حرف نباشه عمل هم باشه 

می دونی که چی می گم ؟

-بله ،نظرتون خیلی قشنگه ....

تو این حین صدای در خونه اومد و گفتم :وای  فکر کنم اومدن 

من دیگه برم خداحافظ 

سهراب گفت:هر وقت تنها شدی یه تک بزن منم بزنگم 

حالا هم بدو برو درستو بخون فردا امتحان می گیرم بلد نباشی گوشتو می کشم 

دیگه فرصتی برای دهن به دهن کردن با سهراب نداشتم 

فوری گفتم خداحافظ و گوشیو قطع کردم .

بابا در هال و باز کردو اومد تو 

گفت :سلام 

گفتم :سلام بابا 

پرسید :چی شده هولی 

-هیچی هول نیستم 

-بابا اومد سمت منو رفت تو آشپزخونه 

و میوه هایی که دستش بود گذاشت رو اپن و یه نگاه به تلفن کرد 

و من انگار خبر داشته باشه با تلفن حرف زدم قلبم چنان محکم به تپش لفتاد که صداش تو گوشم بود ،فکر کردم الآنس که صدای قلبمو بابا هم بشنوه و

برای اینکه از اون جو فرار کنم رفتم به جایگاه سابق یعنی بغل بخاری 

بابا گفت :نازلی مامانت کو ؟

گفتم :رفتن خونه ی خاله ....

نشستم پای میزو به سهراب و حرفاش فکر کردم 

خوشحال بودم از حس خاصی که بهم داده بود 

حس اینکه مثل یه بزرگتر مهربون به فکرم بود کمی مهربون کمی جدی 

یه جوری حس و فکر تعلق داشتنم بهش به من دست داده بود و دلم غنج می رفت 

واسش دلم می خواست میشد با این افکار خزید تو بغلشو خودت رو لوس کرد،،،،

و با این خیالات و احساسات دوست داشتم حرف گوش کن باشم

زل زدم به کتابم و با اشتیاق درس خوندم، که فردا به قول خودش گوشامو نکشه و با این فکر خندم گرفت ...

پ ن :همش داستان بود نه واقعیت 

پنجاه و سومین...
ما را در سایت پنجاه و سومین دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : uglyworld93 بازدید : 135 تاريخ : شنبه 14 بهمن 1396 ساعت: 18:38