پنجاهو دومین

ساخت وبلاگ
شانزده سالگی:قسمت چهارم

بیدار شدن وقت سحر یعنی یک لحظه خالی بودن ذهنت از هرچی که بودی 

و هستی و مرتکب شده ای 

و اون روز صبح بعد گذر اون لحظه ی پراز خلأ کوتاه

یاد سهراب افتادم یاد حرفاش 

یاد احساس خوبی که به من داده بود 

به ساعت نگاه کردم پنج و نیم بود 

کشو قوسی به خودم دادم و بلند شدم 

سرم گیج می رفت و دلم می خواست می شد باز بخوابم 

اما چاره ای نبود، باید می رفتم مدرسه ،

دستو رومو شستم وضو گرفتمُ نماز صبح خوندم 

صبحونه مو خوردم و لباسهای مدرسه امو پوشیدم و 

چادر و مثل همیشه بی هوا انداختم سرم و راه افتادم 

هر چند بابا خواب بود ولی دیگه انگار با چادر اخت شده بودم 

وقتی چادر سرم بود تصور می کردم یه پیرهن دنباله دار تنمه 

که با وزش باد به رقص در میاد .

مثل همیشه داشتم مسیر پیاده رو می رفتم به سمت کوچه ی یا سمن 

خنکی وقت سحر شدیدا ملموس بود

هوا حسابی سرد شده بودو من داشتم می لرزیدم 

باز گلاسور نارنجی رو محکم بغل کرده بودم 

مثل هر صبح  از سوز سرما و از لرز 

فین فین دماغم راه افتاده بود 

اف همینو کم داشتیم دنبال دستمال کاغذی گشتم و بینیمو پاک کردم 

در دنیای خودم غرق بودم 

حتی از چشمام آب میومد 

اینها تقریبا برنامه هر صبح بودش اما اون صبح اتفاقی افتاد که این 

روتینهای روزانه در ذهنم به ماندگارترین شکل ممکنش درومد 

-سلام علیکم نازلی خانم ،کاش من جای گلاسورت بودم ....

جا خوردم 

سرمو بلند کردم دیدم سهراب روبروم 

-سهراب 

-مثل اینکه خوشحال نشدی از دیدنم 

-چرا فقط جا خوردم 

-گریه کردی خانمم ؟

-نه صبحا اینجوری میشه 

و با پشت دست اشکامو پاک کردم ...

سهراب:بیا لبه ی این باغچه کمی کنارم بشین 

-بشینم ؟مدرسه ام دیر میشه 

-نمیشه .و سوییچ ماشینو نشونم داد 

-وای نه سهراب من می ترسم نمی تونم سوار ماشینت شم 

-نازلی فقط واسه اینکه بیشتر باهم باشیم ماشین بابامو آوردم، لزومی نداره ازمن بترسی من کاری نمی کنم که تو ناراحت شی ...

-ولی این خیلی کار بدیه ،

-چی کار خیلی بدیه ؟

-سوار ماشین پسر شدن 

-بله کار بدیه ولی نه من ،من عاشقتم نازلی خانم دنبال هوا و هوس نیستم 

-یعنی اون وقت اعتمادت ازم سلب نمیشه ؟نمی گی این دختره که سوار ماشین من شده سوار ماشین هر پسر دیگه ای هم میشه ؟

-نه گلم ،من تو رو شناختم تو اونقدر عاشقم هستی که دست از پا خطا نمی کنی .

از اونجا که فکر کردم به حد کافی ناز کردم و دوست نداشتم وقت همش به کل کل 

بگذره 

رفتم نشستم کنار باغچه پاهای جفتمو  دراز کردم و گلاسورمو تا زانو هام پایین آورم 

وکششی به دستو پاهام دادم و گفتم :

-خوشحالم که به من اعتماد داری 

سهراب با محبت و با لبخند سرشو خم کردو نگاهم کردو گفت :

 -وای کاش یه دوربین داشتم عکستو می گرفتم ،چقدر خوشگل شدی 

لبخند زدم و گفتم :مرسی چشات خوشگل می بینه 

بعد لرزیدمو 

گفتم :سردمه ... 

سهراب کاپیشنشو درآوردو انداخت رو شونه هام از رو چادری که سرم بود

غیر از گرمای خود کاپیشن گرمای خود سهراب از کاپیشن بهم منتقل شدو 

تپش قلبم بالارفت 

همینم باعث شد بیشتر گرمم شه 

فکر کردم این که می گن گرمای عشق، یه همچین چیزی باید باشه 

و لبخند زدم و به عشقی که انگار بغلم کرده بود بالیدمو چشمامو یه لحظه بستم 

تا اون حسو عمیقتر زندگی کنم،

من گرمم بود اما سهراب چی

گفتم :سهراب خودت چی؟ سردت نمیشه؟

گفت :مهم نیست ،وقتی تو پیشمی سرما حالیم نیست

پیش خودم گفتم :پس گرمای عشق تو وجود اونم رخنه کرده 

فکر کردم چه چیز عجیبی این رابطه ی عاشقانه غیر شریک بودن چیزهای 

دیدنی شریک احساسات ندیدنی میشی که اینجوری دل به دل راه پیدا میکنه

کاپیشن که رو دوشم بودباعث میشد قلنبه شم و  سهراب نزدیکتر از اونچه که باید نشست 

گفت: خوب نشون بده ببینم چیا تو گلاسورت نوشتی 

و گلاسورو ازم گرفتو بازش کرد 

، یادم افتاد دیروز اول صفحه با فکر کردن به سهراب از شعرای  سهراب سپهری 

نوشته بودم روی مقوای صورتی بخش دفتر ریاضیم 

سهراب شروع کرد به خوندن:

دفتر ریاضی و

و زیرش خانم نازلی ببینیم چیا  نوشته ....

صدا کن مرا .

صدای تو خوب است.

صدای تو سبزینه ی آن گیاه عجیبی است 

که در انتهای صمیمیت حزن می روید .

در ابعاد این عصر خاموش 

من از طعم تصنیف در متن ادراک یک کوچه تنهاترم .

بیا تا برایت بگویم چه اندازه تنهایی من بزرگ است 

و تنهایی من شبیخون حجم تو را پیش بینی نمی کرد.

و خاصیت عشق این است .

کسی نیست ،

بیازندگی را بدزدیم،آن وقت

میان دو دیدار قسمت کنیم .

سهراب دستشو انداخت روی شونه ام و خواست صحبت کنه 

ولی من

جا خوردم و یه ذره عقب رفتم حرفشو که هنوز شروع نشده بودقطع کردم

با ترس بهش خیره شدم گفتم:قرارمون یادت رفت 

سهراب: بین تو و کاپیشن فاصله زیاد 

بغضم گرفت و تو خودم جمع شدم 

سهراب فوری دستشو برداشت و گفت :معذرت می خوام ،نمی خواستم ناراحت بشی 

بلند شدم و گفتم من دیرم شده و بی توجه به اینکه گلاسورم دست سهراب 

راه افتادم که برم چند قدم که دور شدم 

تازه متوجه شدم که یه چیزی رو گم کردم و اون گلاسورم بود تازه حواسمم نبود 

کاپیشن سهراب  هم موقع بلند شدنم افتاد تو باغچه و من اهمیتی ندادم 

فکر کردم با بی توجهی به کاپیشنش  بی ادبی هم کردم

به سمتش که برگشتم دیدم کاپیشنش همینطور ولو شده تو باغچه وسهراب تو حال خودشه و سرشو خم 

کرده بودو خیلی ناراحت و نادم داشت گلاسورمو نگاه می کرد،

دلم براش سوخت فکر کردم واقعا منظوری نداشته اگرم داشت 

حالا اونقدر پشیمون شده که اصلا حواس براش نمونده 

از اینکه اون حواسش نبود و من نگاش می کردم خیلی خوشم اومده بود 

می دونستم اگه حرکتی کنم بالافاصله متوجهم میشه و از دنیای خودش میاد بیرون 

پس تاجایی که میشد مکث کردم ،

سهراب انگار به خودش لرزید انگار گرمای عشق وجودش  داشت کم کمک سرد می شد سرشو بلند کرد تا به خیال خودش رفتنمو تماشا کنه و دستش رفت سمت کاپیشنش

ولی وقتی دید بهش خیره شدم تازه به خودش اومدو میخکوب شد وگفت :

نرفتی ؟

گفتم :گلاسورم 

سهراب گفت :هان آهان بله گلاسورت مونده دست من 

لبخند تلخی زدو بلند شدو گلاسور و گرفت سمتم 

گلاسورم و ازش گرفتم 

هر دو روبروی هم ساکت وایساده بودیم 

سهراب حتی نگاهمم نمی کرد 

و من گناه و از یادم برده بودم و به کل بخشیده بودمش 

گفتم :خوب سهراب خان من مدرسه ام دیر شده ها 

سهراب با تعجب تو چشام خیره شد و گفت :

نازلی فکر کردم دیگه اعتمادی به من نداری و ...حرفشو ناتموم گذاشت و

باز سرشو انداخت پایین 

یه قدم دیگه بهش نزدیک شدم اونقدر بهش نزدیک بودم که سرشو که بلند کرد 

گرمی نفسش خورد به صورتم 

سهراب قرمز شد فوری خودشو جمع و جور کردو رفت سمت ماشین و گفت :

سوار شو دیگه ،

گفتم :خوب یه جنتلمن نباید درو برا خانمش باز کنه 

سهراب :واااااای معذرت می خوام خانم بلا، درو برام باز کرد و گفت بفرمایین تاج سر ما 

و من نشستم تو ماشین 

سهراب کاپیشنشو که تقریبا فراموش شده بود برداشت و اومد سوار ماشین شد...

استارتو زدو راه افتادیم

گفت !شعر قشنگی بود نازلی از کی بود ؟

گفتم :از سهراب بود 

سهراب :سهراب 

-اوهوم ،سپهری 

سهراب :اونوقت کی نوشتیش ؟

-دیروز 

سهراب :پس که دیروز ،داشتی ریاضی می خوندی؟ نگوشعر می نوشتی ؟

-وای نه سهراب داشتم ریاضی می خوندم ولی ....

سهراب خندیدو گفت :خوب درساتو بخون نازلی جان 

-من با شرمندگی سرمو انداختم پایین و تو فکر رفتم 

سهراب یه نیم نگاهی به من انداخت و گفت :

خوب درساتو بخون اما گاهی هم 

صدا کن مرا صدای تو خوب است 

سرمو بلند کردم و نگاش کردم 

و از اونجا که گفت آن گیاه عجیبی است که در انتهای صمیمیت حزن می روید و....

بهش ملحق شدم 

و باهم خوندیم ...

شعر که تموم شد ،

هردو خندیدیم و

پرسیدم همین حالا حفظش کردی 

ماشین ُ نگه داشتو به سمتم برگشت و گفت :اوهوم 

گفتم :وای تو چه باهوشی 

سهراب لبخند زد و گفت :نمی خوای پیاده شی 

مدرسه ات دیر میشه ها 

گفتم :هنوز که نرسیدیم 

گفت :یه ذره مونده تنبل خانم بی زحمت اونم پیاده برو،

اگه  دم در مدرسه پیادت کنم ،برات بد میشه ها ؟.وگرنه من از خدامه تو کلاسم پهلوت بشینم ...

گفتم :آره راست می گی یکی ببینه بد میشه ...

دستمو بردم رو دستگیره ی ماشین درو باز کنم 

و زل زدم به صورت سهراب 

سهراب از دور لباشو به شکل بوس درآوردو چشاشو باز و بسته کردو گفت :

موچ 

با اینکه از دور بود ولی هول شدم 

و خیلی دستپاچه درو باز کردم 

چادرم هم حسابی به دست و پام پیچیده بود 

از ماشین که پیاده شدم در اثر اون موچ دورادور سهراب 

دستام کمی لرزید ولی به خودم مسلط شدم و چادرمو مرتب کردم 

کمی پیش رفتم فکر کردم کاش می شد باهاش حرف بزنم 

راجع به اون رفتارش که دستشو انداخت رو دوشم و رفتن و برگشتن بعدش

راجع به احساساتی که داشتم راجع به اینکه بادیدن ناراحتیش گناه یادم رفت 

راجع به همه ی اتفاقای امروز صبح که در عرض نیم ساعت شده بود 

واااای که چقدر ماجرا تو دل یه نیم ساعت جا گرفته بود 

به عقب برگشتم و نگاش کردم 

دیدم دستاشو رو فرمان گره کرده و چونه اشو تکیه داده به دستاش 

و داره با لبخند نگاهم می کنه 

تا دید برگشتم نگاش کردم یه لحظه جا خورد بعد بهم دست تکون داد 

منم عکس العمل نشون دادم و دست تکون دادم و رفتم سمت مدرسه ...

پ ن :داستان بود نه واقعیت ادامه اش بعدا،

پنجاه و سومین...
ما را در سایت پنجاه و سومین دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : uglyworld93 بازدید : 118 تاريخ : شنبه 14 بهمن 1396 ساعت: 18:38